من شهرستان بودم که سید محمود حسینی به من زنگ زد و گفت:من زخمی شده ام و حالا در بیمارستان یزد بستری هستم ایشان مثل همیشه حرفش را مفید و خلاصه زد و من در لا به لای سخنانش فهمیدم که او در عملیات کربلای 8 و در منطقه ی عملیات شلمچه مجروح شده است . و بالاخره بعد از مدتی از بیمارستان مرخص شد و وقتی که به برازجان آمد بلا فاصله به عیادتش رفتم آنجا بود که متوجه شدم بر اثر اصابت ترکش ؛ چند تا ازدندان هایش خورد و وسط کاسه ی زانویش نیز سوراخ شده است .
چند روزی گذشت و حال سید بهتر شد . ولی بوی بهشتی جبهه دو باره او را به سوی خود کشید وسید مشتاقانه تر از قبل بسترخانه را به قصد خاک جبهه ترک کرد . مدتی بعد زنگ تلفن به صدا در آمد . ((من در بیمارستان هستم )) با شنیدن صدای خنده اش او را شنا ختم و پر سیدم سید مگر باز زخمی شده ای؟او هم گفت:آری إ و قتی دلیل خنده اش را جویا شدم گفت : آخر آن ترکشها دو باره برگشته و راست راست آمده و همان جای قبلی را نیش زده اند . این گفته ؛ ضمن این که ما را به خنده واداشت نطفه ی یک معما را نیز در ذهن ما بارور کرد .در نهایت ، سید از بیمارستان مرخص شد و دو باره بوی خوش آشنایی آسمان رفاقتمان را معطر کرد اما این بار خنده های حکیمانه ی سید خبر از مطالب جالبی داشت . بعد از خوش و بش و احوالپرسی ، سید رو به من کرد و گفت : فلانی ، راز اصابت ترکش ها را کشف کردم. من در حالیکه کنجکاوانه سکوت کرده بودم حرفهای سید را می شنیدم که می گفت : بار اول که زخمی شدم ، آرزوی شهادت کرده بودم . اما در دلم خیلی مشتاق نبودم واحتمالا همین امر اشتیاق ترکش را کم کرده بود .و فقط زخمی شدم . بار دوم هم همینطور مشتاقانه آرزو نکردم و باز ترکش از همان سمت سراغم آمد . و سید درادامه بعد از تفکر بسیار درباره ی ان دو حادثه ی یکسان با بیانی مصمم ادامه داد اگر این بار در خط مقدم آرزوی شهادی کنم بلا فاصله شهید می شوم . سید این مطلب را از سخن شهید عبد الله بیژنی که گفته بود :(هر کس در خط مقدم آرزوی شهادت کند ، بلافاصله شهید می شود ) نتیجه گر فته بود.
آنروز تمام شد و مدتی از آن ماجرا نگذشته بود که سید به آرزوی خود رسید و جواب اشتیاق راستین خود را گرفت و با زیباترین سرانجام در عملیات والفجر 10 به فیض شهادت نایل آمد.